گفتــه بـودن به خدا به قدری معصومه دلت
که تُو هر جای حرم انگاری معلومه دلت
گفته بـودن کـه بـاید پیش تو دلخسته اومد
مث مرغای غریبِ بال و پـر بـستـه اومد
گــفــتــه بــودن کــه بــیام درد دلامو رو کنم
فــقــط از تــو طــلــب عـزّت و آبــرو کنم
این منم مسافری از کوچههای سوت و کور
کولهبارم پُره از رودخـونـههــای بــیعبور
اومـدم کــه عـصمـتـت شامل حال من بشه
اومدم که اسمت آویــز خـیــال مـن بشه
اومدم کـه با نـگات روحــمــو دلــداری بــدی
مرهمی همیشگی به زخمای کاری بکن
میگــن اسمــت مث بارون دلارو تر میکنه
میگن عصمت توی دلهـا رو کبوتر می کنه
اگـه فــرصــتـی کــنی و مـنـو قــابل بدونی
دسـت مـهـربـونـتو مهـمون این دل بدونی
با خیال تو پریشونی مـو بـیــرون میکـنــم
دلمـو بـه یاد خـوبـیهات چراغون می کنم
دسـتــای خــالــی مــن مــنـتـظــر جـوابته
دل مـن مـنـتــظـر بـــارش بــی حـسـابـتـه
قَسَمِت می خـوام بــدم بــه غربت برادرت
بــه تـــبـــرّک قـــشـنــگ تــربــت بــرادرت
قَسَمِت میخوام بدم بــه زائــری حــرمت
به بزرگـی و صداقـتـت، بــه مِهـر و کــرمـت
قسمت میدم به عزّتت که دستمو بگــیر
قسمت میدم که دست دل خستهمو بگیر