پيام
+
شيخ دانايي شبي در يک سفر
در مسافر خانه اي شد مستقر
ديد مردي پير را سرگرم کار
برج سازي مي کند در يک کنار
رفت و مشتي گچ از او درخواست کرد
برج سازش گفت با يک لحن سرد
در مسافر خانه گچ خواهي چکار
مي بري گچ را چه منظوري به کار
گفت در ديوار مي باشد شکاف
مي کنم با گچ ترک را صاف صاف
با تمسخر گفت تو ديوانه اي
يک شبي اينجا تو صاحب خانه اي
با ترک يا بي ترک فردا روي
لاجرم بايد شبي راهي شوي
هما بانو
92/5/22
ولايت.وحدت.بصيرت
شيخ دانا پوز خندي کرد و گفت/
مي زني اي پير گويا حرف مفت/
ما مگر دنيا مسافر نيستيم/
چند روزي بيش يا کم زيستيم/
برج مي سازي چنين با شور و شر/
در چنين دنياي در حال گذر/
حال انصافا بگو ديوانه کيست/
يا در اين ويرانه صاحب خانه کيست